زندگی با طعم سیب...Living with Apple Flavor
اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید؛ مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت . . .

 

مادر گرانقدر شهید (ابن یامین رمضان نژاد فریدونکناری) تعریف می کند: «همیشه آرزویم این بود که پسرم را داماد ببینم. وقتی جنازه ی ابن یامین را آوردند، گفتم سفره ی عقد بچینند. آن روز احساس کردم که حوریان بهشتی در اتاق عقد حضور دارند و برای پسرم که با یکی از آنها وصلت کرده از خوشحالی دف می زنند. زمانی که داشتم به دست و پای ابن یامین حنا می بستم انگار کسی به من گفت: حوریان، حنا را از دست و پای داماد می ربایند...

26 / 3 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی
به مناسبت فرا رسیدن سال روز
                                                   آزاد سازی
                         خورشید سواران                                              شهر خون و شهادت،
                                                                                                                                                                خونین شهر...
 
 
 
 
   
 
 

 

 
خورشید سواران 

 

خیره شده بود به سرخی خورشید

با صدای دوستش به خودش اومد

 

-اتوبوسا تا نیم ساعت دیگه راه میفتن، جا نمونی؟!

 

نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، کفشهایش را از داخل کیسه ای که در دست داشت بیرون آورد و نشست روی زمین.

 

- من هیچی نمی خوام، فقط اگه می تونی یه کم از خاک طلائیه رو برام بیار.

 

- داری خاک جم می کنی؟

 

از جایش بلند شد، چادرش را تکاند و  برگشت سمت دوستش.

 

 

-برای میناست، خاکو برای پدرش می خواد، واسه تیمم، می خواد یه جورایی خاطرات پدرش رو دوباره براش زنده کنه، می گفت پدرش می گه وقتی خاک اینجا رو توی مشتت می گیری انگار یه تیکه از بهشت توی دستاته، خاکی که آغشته به خون آدماییِ که همشون بوی آسمون می دادن.

 

- مگه ... پدر مینا هم ... من ... نمی دونستم

 

نگاهی به کیسه پر از خاک انداخت، لبخند تلخی زد و گفت: خیلی سخته نتونی حتی برای تجدید خاطره، دوباره به جایی برگردی که وجب به وجبش رو با خون یکی از عزیزات پس گرفته باشی، نه؟!

 

 

خورشید سواران

 

 

به اطرافش نگاه کرد، چشمش به علی افتاد، سینه خیز خودش را به او رساند.

 

- علی ... علی ...

 

پیشانیش را بوسید، دوباره به اطرافش نگاه کرد، کمی آن طرف تر حسین را دید، به سختی کنارش نشست.

 

-حسین ... حسین ...

 

با صدای خش خش بیسیم به خودش آمد، دستگاه بیسیم را از روی کولش برداشت و گذاشت مقابلش.

 

خورشید سواران

 

- یاسر سایر عباس ... یاسر یاسر عباس.

 

 

اشک در چشمانش حلقه زده بود، گوشی بیسیم را در دست گرفت.

 

-عباس عباس یاسر ... به گوشم.

 

 

 

خیره شده بود به محسن که کنارش افتاده بود.

 

- یاسر جان بهشون بگو اجرشون با فاطمه زهرا.

 

بغض راه گلویش را بست، سرش را برگرداند، چشمش به پیشانی بند سرخرنگی افتاد که کنارش بود، لبخند تلخی زد.

 

- بازم جا موندم...

 

 

- یاسر جون شنیدیم گل کاشتین، همه خرچنگا رو فرستادین عقب ...

 

 

 

حاجی می گه به بچه ها بگو شیرینشیون محفوظه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهش روی پاکتی که زیر در افتاده بود خیره ماند، صدای گاز موتور را از پشت در شنید، در را که باز کرد، مرد موتور سوار در بین گرد و خاک کوچه گم شده بود. خم شد و پاکت را از روی زمین برداشت.

 

- برای دخترم زهرا.

 

اشک در چشمانش حلقه زد، صدای ضربان قلبش در گوشش پیچید، پاکت را بازکرد.

نگاهش روی پیشانی بند سرخرنگ و پلاک نیم شده، ثابت ماند.

 

 

 

این دلنوشته ها را تقدیم می کنم به محضر تمام شهدای انقلاب اسلامی که تا پای جان از مرز و بوم میهن اسلامیمان دفاع کردند.

که اگر آن روزها مردان آسمانیمان نبودند ما هم امروز نبودیم...

 

 

التماس دعا

 برگرفته از:تبیان
2 / 3 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به نام یگانه هنرمند هستی، سلام، به وبلاگ « زندگی باطعم سیب » « Living with apple flavor » خوش اومدین لطفا با نظرات و پیشنهادات ارزشمند خود ما را در ارائه هر چه بهتر مطالب یاری فرمایید. با تشکر
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 68
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 29442
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1