زندگی با طعم سیب...Living with Apple Flavor
اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید؛ مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت . . .
در تفاسير آمده است كه روزي پيامبر اعظم(ص) فرمود: «يكي از بني اسرائيل لباس جنگ پوشيد و هزار ماه (هشتاد سال) از تن بيرون نياورد و پيوسته مشغول يا آماده جهاد في سبيل الله بود. ياران پيامبر تعجب كردند و آرزو كردند چنين فضيلت و افتخاري براي آنها نيز ميسر شود؛ در اين هنگام بود كه سوره قدر نازل شد و بيان شد كه « شب قدر از هزار ماه عبادت و جهاد برتر است.» به راستي حقيقت مطلوب، دستيابي به كمال طي مبارزه با نفس و تفكر و تدبر در نيات و اعمال است و نيك بخت كسي است كه با درك نياز خويش، ضرورت وحي را دريابد تا در پرتو آن، به ضرورت شب قدر پي ببرد تا با اين هوشياري از بركات ربوبي ليالي قدر بهره گيرد.» خداوند براي اينكه بشر را به مسير اصلي بازگرداند، فرصت هايي را در اختيار وي قرار مي دهد تا با يافتن مجدد راه سعادت و تعالي، به سوي خدا و تكامل گام بردارد. 18 / 5 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد، هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ![]() پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت: ((من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید)). فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: ((اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.)) ((ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.)) مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت. ((پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت: ((من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند: که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است. و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.)) آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.)) منبع: جام نیوز 7 / 5 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي ؟ با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق يعني همين...! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي... شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...! و این است فرق عشق و ازدواج ... ادامه مطلب ... 28 / 4 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی در یک شب بارانی، نزدیکیهای صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: بلند شو برو مدرسه! تا بچهها نیامدهاند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصلهاش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد...
{ جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه نمائید } ادامه مطلب ... 27 / 4 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی 6 / 4 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
نتیجه داستان... شما چه نتیجه ای از این داستان گرفتید؟ {لطفا نتایجتون رو در قسمت نظرات ثبت کنید تا بقیه دوستان هم ازش استفاده کنند} 23 / 3 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی امروزه با پیچیده تر شدن روابط اجتماعی در شهرها و افزایش تبادلات فکری و ذهنی، نقش تربیت اخلاقی در تنظیم روابط اجتماعی بیش از پیش نمایان میشود. حجت الاسلام قرائتی در این باره میگوید: یک روایت دیدم كسانی كه با اخلاق پیامبر مسلمان شدند، آمارشان بیش از كسانی است كه با نظریه پردازی و استدلال مسلمان شدند. ببینید بنده میآیم یک عمری راجع به جمهوری اسلامی صحبت میكنم. ولی اگر شما از یك شهرداری، از یك استانداری، از یك امام جمعهای، از یك وكیلی، از یك كارمند دولتی، اگر یك بداخلاقی از اینها دیده باشی، میگویی: آقای قرائتی هستی. حرفهایت سر جایش! اما من خودم دیدم فلانی چنین كرد. یعنی یك برخورد اخلاقی همهی سخنرانیهای مرا هوا میكند.
بعضی از برادرها برای حفاظت پاسدار بنده شدند. خوب دولت تصمیم گرفت كه حالا ما را حفظ كند. یک ده سالی اینها پیش ما بودند. بنا بود شیفتشان عوض شود. حالا نمیدانم از كمیته میرفتند سپاه یا از سپاه میرفتند كمیته، یعنی یك گروهی می رفتند یك گروه دیگر میآمدند. به آن سرشیفت گفتم: آقا ده سال پیش ما بودی بدی و غلطی از ما دیدی حلال كن! گفت: ما كه رفتیم اما پدر ما را درآوردی. (خنده حضار) گفتم: چه كردم؟ گفت: در یكی از شهرها سخنرانی كردی، در ماشین نشستیم، من هم رانندهات بودم. یك كسی یک لیمو ترش به تو داد، این لیمو ترش را سوراخ كردی، چنین كردی. من پشت فرمان چنین شدم... نه دور انداختی نه نصفش را به من دادی. ببینید یك بیتربیتی از من قرائتی میبیند، ده سال چند هزار آیه و حدیث همه میپرد. آنچه كه همه را از بین میبرد بیتربیتیها و بداخلاقیها است. برعكس آن، برعكس آن گاهی یك كار تربیتی پیدا میشود، از همه سخنرانیها اثرش بیشتر است. از همهی سخنرانیها اثرش بیشتر است. جوانهایی كه چهارسال برایشان جلسه داشتم. رفتند دیدن یک آقایی و برگشتند گفتند: آقا او است. گفتم: من خودم هم قبول دارم. حالا شما چه چیز از او دیدی؟ این جوانها شاگردهای چهار سالهی ما رفتند دیدن آقا. آقا دیده پشت در آفتاب است. آفتاب تابستان هم داغ است. هیچ چیز نگفته است. رفته بیرون یك گونی تر كرده و روی كفش جوانها انداخته است. كه كفش جوانها داغ نشود. پایشان نسوزد. بنده چهار سال ایدئولوژی و سخنرانی كردم، آن آقا هم یك گونی تر كرد. گونی تر او این ایدئولوژی ما را برداشت و رفت. یعنی برخوردها خیلی مهم است. برخوردها! با یک كار تربیتی و اخلاقی ممكن است سرنوشت یک نفر عوض شود. بنابراین كسانی كه با اخلاق مسلمان شدند، آمارشان بیش از كسانی است كه با استدلال مسلمان شدند. منبع:برنا
18 / 2 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب نويسندگان |
||
![]() |