خورشیدسواران
زندگی با طعم سیب...Living with Apple Flavor
اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید؛ مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت . . .
به مناسبت فرا رسیدن سال روز
                                                   آزاد سازی
                         خورشید سواران                                              شهر خون و شهادت،
                                                                                                                                                                خونین شهر...
 
 
 
 
   
 
 

 

 
خورشید سواران 

 

خیره شده بود به سرخی خورشید

با صدای دوستش به خودش اومد

 

-اتوبوسا تا نیم ساعت دیگه راه میفتن، جا نمونی؟!

 

نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، کفشهایش را از داخل کیسه ای که در دست داشت بیرون آورد و نشست روی زمین.

 

- من هیچی نمی خوام، فقط اگه می تونی یه کم از خاک طلائیه رو برام بیار.

 

- داری خاک جم می کنی؟

 

از جایش بلند شد، چادرش را تکاند و  برگشت سمت دوستش.

 

 

-برای میناست، خاکو برای پدرش می خواد، واسه تیمم، می خواد یه جورایی خاطرات پدرش رو دوباره براش زنده کنه، می گفت پدرش می گه وقتی خاک اینجا رو توی مشتت می گیری انگار یه تیکه از بهشت توی دستاته، خاکی که آغشته به خون آدماییِ که همشون بوی آسمون می دادن.

 

- مگه ... پدر مینا هم ... من ... نمی دونستم

 

نگاهی به کیسه پر از خاک انداخت، لبخند تلخی زد و گفت: خیلی سخته نتونی حتی برای تجدید خاطره، دوباره به جایی برگردی که وجب به وجبش رو با خون یکی از عزیزات پس گرفته باشی، نه؟!

 

 

خورشید سواران

 

 

به اطرافش نگاه کرد، چشمش به علی افتاد، سینه خیز خودش را به او رساند.

 

- علی ... علی ...

 

پیشانیش را بوسید، دوباره به اطرافش نگاه کرد، کمی آن طرف تر حسین را دید، به سختی کنارش نشست.

 

-حسین ... حسین ...

 

با صدای خش خش بیسیم به خودش آمد، دستگاه بیسیم را از روی کولش برداشت و گذاشت مقابلش.

 

خورشید سواران

 

- یاسر سایر عباس ... یاسر یاسر عباس.

 

 

اشک در چشمانش حلقه زده بود، گوشی بیسیم را در دست گرفت.

 

-عباس عباس یاسر ... به گوشم.

 

 

 

خیره شده بود به محسن که کنارش افتاده بود.

 

- یاسر جان بهشون بگو اجرشون با فاطمه زهرا.

 

بغض راه گلویش را بست، سرش را برگرداند، چشمش به پیشانی بند سرخرنگی افتاد که کنارش بود، لبخند تلخی زد.

 

- بازم جا موندم...

 

 

- یاسر جون شنیدیم گل کاشتین، همه خرچنگا رو فرستادین عقب ...

 

 

 

حاجی می گه به بچه ها بگو شیرینشیون محفوظه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهش روی پاکتی که زیر در افتاده بود خیره ماند، صدای گاز موتور را از پشت در شنید، در را که باز کرد، مرد موتور سوار در بین گرد و خاک کوچه گم شده بود. خم شد و پاکت را از روی زمین برداشت.

 

- برای دخترم زهرا.

 

اشک در چشمانش حلقه زد، صدای ضربان قلبش در گوشش پیچید، پاکت را بازکرد.

نگاهش روی پیشانی بند سرخرنگ و پلاک نیم شده، ثابت ماند.

 

 

 

این دلنوشته ها را تقدیم می کنم به محضر تمام شهدای انقلاب اسلامی که تا پای جان از مرز و بوم میهن اسلامیمان دفاع کردند.

که اگر آن روزها مردان آسمانیمان نبودند ما هم امروز نبودیم...

 

 

التماس دعا

 برگرفته از:تبیان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

2 / 3 / 1391برچسب:, :: :: نويسنده : سید احسان حسینی

درباره وبلاگ

به نام یگانه هنرمند هستی، سلام، به وبلاگ « زندگی باطعم سیب » « Living with apple flavor » خوش اومدین لطفا با نظرات و پیشنهادات ارزشمند خود ما را در ارائه هر چه بهتر مطالب یاری فرمایید. با تشکر
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 103
بازدید ماه : 102
بازدید کل : 29476
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1